.jpg)
قصه از جایی شروع شد که سینه ی مترسک هم درد گرفت
و از فردایش کلاغ ها هم نوای قصه ی غصه اش گریستند
پاهای مترسک در خاک فرو رفته بود
و جسمش پر از کاه و گل بود
ژنده پوش بی صبری های دیروز
اکنون دیگر تاب ماندن نداشت
قصه ی مترسک به آنجایی رسید که
باد با سقوطش به بی صبری هایش پایان داد.
این است عاقبت قدر منظره های دشت را ندانستن
این است عاقبت حق بیشتر طلب کردن
سامان نداشتن و بی قراری کردن
این عاقبت سام تنهاست